بهلول روزی با عربی همراه شد .
از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟
عرب در جواب گفت :مطر .یعنی (باران ).
بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟
عرب گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران ) .
بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟
عرب گفت : فرات .بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟
عرب گفت : ابوالفیض . یعنی (پذر اب باران )
بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟
عرب جواب داد : سحاب . یعنی (ابر).
بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟
عرب گفت : ام اابحر. یعنی ( مادر دریا )
بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .
حکایت فالوده عارفان!!!
علیان مجنون می گوید: روزی به خانه دوست رفتم. او برایم فالوده آورد؛ به او
گفتم: "این فالوده عالمان است،
دوست داری فالوده عارفان را به تو یاد بدهم؟"
دوستم گفت: آری!
گفتم:عَســلِ صفا، شِکر وفا، روغـن رضا، نشاسته یقین را
در دیگِ تقوا بریز؛
آبِ خوف بر آن بیفزا؛
با کفگیرِ عصمت مخلوط کن
و بر آتش محبت بپز؛
آنگاه در ظرفِ فِکرت بریز
و با بادبزنِ حَمد خُنک کن
و با قاشقِ
استغفار بخور!...
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
آورده اند که شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورده بود . حاضرین مجلسبه تعریف و توصیف الاغ پرداختند . یکی از حاضرین برای مزاح گفت: من حاضرم به این الاغ قشنگ خواندن بیاموزم .
حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت: الحال که این سخن را می گویی باید ازعهده آن برآیی و چنانچه به این الاغ خواندن بیاموزی به تو جایزه بزرگی می دهم ولی چنانچه از عهدهآن بر نیائی دستور می دهم تو را بکشند . آن مرد از مزاح خود پشیمان شده ناچاراً مدتی فرجه خواست وحاکم ده روز برای این کار به او فرصت داد .
آن مرد الاغ را برداشت به خانه آورد حیران و سرگردان و نمی دانست این کار به کجا خواهد رسید .
لاعلاج به بازار رفت و در بین راه بهلول را دید و چون سابقه آشنایی با او داشت دست به دامن اوزد و قضیه مجلس حاکم و الاغ را برای او تعریف نمود . بهلول گفت: غم مخور که این کار از دست من برمی آید و هر دستوری به تو می دهم عمل نما .
پس به او دستور داد تا یکروز
تمام به الاغ غذا ندهد و سپس در بین صفحات کتابی برای الاغ جوگذارد و کتاب
را جلوی الاغ ورق بزند . الاغ چون گرسنه است با زبان جو های صفحات کتاب
رابرداشته و می خورد و گفت این عمل را هر روز به همین نحو تکرار نما .
و
روز دهم او را گرسنه نگهدارو وقتی به مجلس حاکم رفتی همان کتاب را با الاغ
به نزد حاکم ببر . آن روز دیگر بین صفحات کتابجو نگذار و آن کتاب را در
حضور حاکم جلوی الاغ قرار بده . آن مرد به همین نحو عمل نمودو چون روز موعود
فرا رسید الاغ را برداشته با کتاب به نزد حاکم برد و در حضور حاکم و جمعی
از دوستانش
کتاب را جلوی الاغ گذارد . الاغ بیچاره چون گرسنه بود به عادات روزهای قبل که فکر می کرد بینصفحات کتاب ، جو می باشد شروع به ورق زدن کتاب نمود و چون به صفحه آخر رسید و دید که جوبین صفحات نیست ، بنای عرعر نمود و بدین وسیله خواست بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم که نمی دانستند چه ابتکاری در این عمل است، باور نمودند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند . ناچار حاکم بر عهد خود وفا نمود و انعام قابل توجهیبه آن مرد داد .